جزئیات وحشتناک از حادثه مرگبار در خراسان | قتل هولناک پسر جوان جلوی چشم دختر عاشق پیشه
گویی تار و پود وجودم به بدبختی و فلاکت گره خورده است چرا که از همان دوران کودکی چیزی از زندگی نفهمیدم و سرنوشتم به گونه ای رقم خورد که بعد از چند ازدواج ناموفق شاهد مرگ جوانی بودم که در یک کافی شاپ عاشقش شدم و ...
گویی تار و پود وجودم به بدبختی و فلاکت گره خورده است چرا که از همان دوران کودکی چیزی از زندگی نفهمیدم و سرنوشتم به گونه ای رقم خورد که بعد از چند ازدواج ناموفق شاهد مرگ جوانی بودم که در یک کافی شاپ عاشقش شدم و ...
به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، زن 30 ساله که در آخرین روز خرداد گذشته، شاهد عینی صحنه جنایی هولناک بود درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: 11 سال بیشتر نداشتم که پدرم مرا به مردی میان سال شوهر داد اما من که حتی معنی ازدواج را نمی فهمیدم به هیچ وجه علاقه ای به او نداشتم چرا که او دختری به سن و سال من داشت به همین دلیل این ازدواج فقط یک ماه به طول انجامید و من به هر بدبختی بود با گریه و زاری از «طاهر» طلاق گرفتم دوسال بعد دوباره پدرم مرا به عقد موقت مردی درآورد که باز هم 13 سال از من بزرگ تر بود.
اگرچه او خودش را جوانی مجرد معرفی کرده بود ولی خیلی زود متوجه شدم که او هم متاهل است و من زن دوم او هستم با وجود این سعی کردم سکوت کنم و به زندگی با او ادامه بدهم ولی متاسفانه «ایوب» هم به مواد مخدر اعتیاد داشت و انواع قرص های اعصاب و روان و مخدردار را نیز مصرف می کرد.
بدتر از این موضوع، او مردی خیانتکار بود و با هر زن و دختر غریبه ای که آشنا می شد بلافاصله با او ارتباط برقرار می کرد و من با دیدن این صحنه ها مدام زجر می کشیدم تا این که روزی پدر و برادر کوچکم با یک دستگاه کامیون تصادف کردند و پدرم دچار معلولیت شد. به همین دلیل من که دیگر روحیه خوبی نداشتم از «ایوب» طلاق گرفتم تا از پدرم پرستاری کنم! مدت ها بود که دیگر به ازدواج فکر نمی کردم تا این که روزی دوستانم برای رهایی من از تالمات روحی، تصمیم گرفتند مرا غافلگیر کنند تا از این شرایط رها شوم.
آن ها جشن تولدی را در یکی از کافی شاپ های زیرزمینی برایم برگزار کردند تا به قول خودشان لبخند را بر لبان من بنشانند. در همین گیرودار بود که متصدی کافی شاپ عاشق من شد و این گونه روابط من و «م» ادامه یافت. حالا دیگر نه تنها تلفنی با هم ارتباط داشتیم بلکه هر از گاهی یکدیگر را در کافی شاپ ملاقات می کردیم. او دوستان زیادی داشت که ساعت هایی را با یکدیگر سپری می کردند.
من هم گاهی به دعوت او به منزلشان می رفتم ولی «م» رابطه خوبی با پدرش نداشت و به علت همین آشفتگی های زندگی بیشتر اوقات با برخی از نزدیکان و دوستانش، مشروبات الکلی مصرف می کرد خلاصه زندگی من و او به نوعی به یکدیگر گره خورده بود تا این که یکی از روزهای آخر خرداد در حالی مرا به خانه اش دعوت کرد که هیچ کس از اعضای خانواده اش در منزل حضور نداشت برای همین گوشی تلفنش را خاموش کرده بود تا کسی از دوستانش با او تماس نگیرد اما به ناچار جواب یکی از دوستانش به نام «س» را داده بود چون می او می دانست که «م» در خانه است و در خانه را باز نمی کند بالاخره من هم به خانواده ام دروغ گفتم و راهی منزل «م» شدم. آن شب علاوه بر «س» مرد میان سال دیگری هم که او را «دایی» صدا می زد آن جا آمدند و من برای آن که پای بساط عرق خوری نباشم به داخل اتاق رفتم اما ساعت از 2 بامداد گذشته بود که آن ها از «م» خواستند برایشان صبحانه تهیه کند! در نهایت تصمیم گرفتند به کله پزی بروند و بعد از مصرف مشروبات الکلی کله پاچه بخورند!
به همین دلیل من هم با پیشنهاد «م» با آن ها همراه شدم و با پراید مرد معروف به دایی به یک کله پزی رفتیم. آن جا در حالی که همه مشغول صرف کله پاچه بودیم ناگهان «س» (دوست «م») شروع به گلایه کرد که چرا به تماس های تلفنی اش پاسخ نداده اما ادامه داد که الان نمی خواهم نزد دوست دخترت چیزی بگویم! «م» هم که از شنیدن این گلایه ها ناراحت شده بود، او را به بیرون از طباخی کشاند تا حرف دلش را بزند! من که چهره خشمگین دوست «م» را دیدم به «دایی» گفتم بیرون برود تا آن ها با هم دعوا نکنند ولی او گفت: بی خیال من بروم ماجرا بدتر می شود! در همین هنگام بود که در میان حیرت و ناباوری دیدم «س» کاردی را بیرون کشید و ضربات هولناکی را بر پیکر «م» فرود آورد. وحشت زده از طباخی بیرون آمدیم اما دیگر کار از کار گذشته بود و «م» مقابل چشمان من نفس های آخرش را می کشید. با تماس شهروندان ، پیکر خون آلود «م» را به بیمارستان بردند ولی او در حالی جان سپرد که «دایی» از ترس فرار کرد و من ناباورانه شاهد صحنه جنایت بودم ...
دیدگاه خود را ارسال کنید